دردیست گذشته او ز درمان چی کنم
یارب تو بگو ، به درد هجران چی کنم
غم خانه شده خانه ای دل از هجرش
من با دل بشکسته ی ویران چی کنم
ای کاش نیآیی تو دیگر در خوابم
از خواب خوشم کردی گریزان چی کنم
تا چند تحمل بکنم دوری تو
من خنده به لب دیده ای گریان چی کنم
در حسرت عشق بی نصیبم ز خوشی
با غصه شدم دست و گریبان چی کنم
رفت از برم ایام جوانی افسوس
با قلب پر از امید و ارمان چی کنم
دیوانه شدم ز رنج تنهایی خود
گر سر نکشم سوی بیابان چی کنم ؟
فهیمه جامی
06.09.18
در دلم احساس عشقی زنده شد بار دگر
در هوای وصل دلبر ، میزند در سینه پر
بیقراری های دیدارش مرا بیتاب کرد
جلوه گاهی نور را ماند، به من نور نظر
میبرد سویش مرا باد صباح بی اختیار
بر سر و رویش ببارم کاش، چون باران تر
حسرت بو سیدن او میکشد در آتشم
زان لبان داغ او خواهم کمی شهد و شکر
تا که میخندد به رویم از خوشی پر میکشم
غرق رو یا میشوم، از هردو عالم بیخبر
کی تصور میکدم عشقی به این پهناوری
خاطرات نو جوانی تازه شد از نو به سر
کلبه ای تاریک من روشن شد از ماه رخش
کز وجودش عطر گل پیچید، بر دیوار و در
بستر تنهایی ام دایم چو قلبم سرد بود
گرم شد با گرمی ای جسمش چو خورشید سحر
گم شده نام و نشانم در حریم عاشقی
کس نگردد بیش از این در عشق کس دیوانه تر
----------------------------
فهیمه جامی
26.11.18
دل از دلبر جدا شد وای بر من
نصیبم اشک و آه شد وای بر من
سرا سر زندگی شد زورق غم
به گردابی فنا شد وای بر من
به هر که دوست بودم گشت دشمن
محبت کیمیا شد وای بر من
دلم ویرانه ای عشقی بجا ماند
شکار لحظه ها شد وای بر من
همه آرامشم را دادم از دست
چه ظلم ناروا شد وای بر من
جوانی را به نامش خاک کردم
همه عمرم تباه شد وای بر من
به ذکر نام او کردم عبادت
وجودم خانقا شد وای برمن
دعا کردم نبازم همتم را
دعایم بد دعا شد وای برمن
ز بس فریاد کردم از جدایی
خبر عرش خدا شد وای بر من
---------------------------
فهیمه جامی
دوشنبه 05 قوس 1397 خورشیدی
26.11.18
شبان چو یاد تو با قلب پاره پاره کنم
بمیرم هر شب و فردا، سر از دوباره کنم
صدایی خنده و آواز دلنشین تو را
به آسمان سیاهی دلم ستاره کنم
ربودی روشنی از دیده و دلم با خویش
مگر در عالم رویا تو را نظاره کنم
سرم به سجده نهم با دو چشم اشک آلود
برای دیدن روی تو استخاره کنم
ز بهر گفتن این قصه کاش بتوانم
ز جمع خلق بدزدم تو را کناره کنم
بیا که چشم بگردم ز شوق سر تا پای
برای وعده ی آخر تو را نظاره کنم
تمام شد همه صبرم به فکر روز وصال
رسیده جان به لب از غم چسان گذاره کنم؟
منم فتاده چو فرهاد بر سر کویت
کجا روم چسان ترک این مغاره کنم؟
هزار مصرع تراشیده ام به سینه ای سنگ
کدام یک بنویسم ز سر شماره کنم؟
چگونه قصه ی خود را به صفحه ای کاغذ
ز دل بر آرم و پیش تو آشکاره کنم
قسم به عشق تو دیریست طاقتم طاق است
به تیره روزیم ای جان چه راه و چاره کنم؟
گهی اراده کنم نا جوان مردانه
ز بار هیزم حجرت تنم شراره کنم
مرا رها کن از این غم ویا اجازت ده
سرم به راهی وفاداریت کفاره کنم
-------------------
فهیمه جامی
23.4.16
شنبه 04 ثور 1395 خورشیدی
نمیخواهم که در شعرم حدود و سرحدی باشد
برای آبرو هایی که رفته عزتی باشد
من و تو هم شدیم از دیر وقتی است در رویا
چی پنهان مانده بین ما که شرم و حرمتی باشد
نمی ترسم ز بدنامی بنامم، لیلیء عشقت
خوشا چون لیلی، نامم را همانسان شهرتی باشد
بگو حرف دلت را با لب خاموش از چشمت
که میگوید گپ دل را تکلم حاجتی باشد
اگر چه انتظارت را چو زهری تلخ مینوشم
به امید وصال تو چه شیرین، لذتی باشد
خبر دارم که دلتنگی و تنها مثل من بیکس
میایم گر حضور من برایت راحتی باشد
شکسته بال پروازم، کمی مهلت بده عشقم
سفر طولانی در راه است،باید همتی باشد
توهم مانند من زندانیء بد قسمتی هستی
از این زندان شویم آزاد با هر قیمتی باشد!
مرا از آخرت بیزار دنیاییم جهنم شد
چی میدانم که بعد مردن ما جنتی باشد
به شعری درد ناک خود قفس را میشکنم آخر
تو دردم را بده انعکاس ،در هر حالتی باشد
به نام عشقی بی سرحد کتابم را مسا کن
پس از مرگم نشان گور من بر مرقدی باشد!
---------------------
فهیمه جامی
23.2.19